دلنوشته های دخترمردادی
سلام دوستای گلم خوبید؟سال جدیدتون مبارک بالاخره 92تموم شد امیدوارم هیچ وقت تکرار نشه فوق العاده سال بیخودی بود بگذریم چقدردلم تنگ شده بود واسه اینجا حالا بعداز 6ماه دوباره برگشتم به خونه خودم جایی که فارغ ازاینکه ازکسی بترسم که نکنه بیاد سراغ خاطراتم توتنهایی خودم غرق میشم وخاطره هامو مینویسم ومرورمیکنم روزهایی که بهم گذشت بعدازاینکه شهریور تموم شد ودیگه روزنوشت روادامه ندادم اتفاقای زیادی افتاد اینکه 14مهرماه مامان وبابام وامین رفتند کربلا وماهم خونه مادرجان بودیم فوق العاده شبای خوبی بود امیدوارم دوباره تکراربشه بعدش امتحان هامو باموفقیت به پایان رسوندم ومعدلم یک نمره اومد بالا راستی خاله زهرااباباهم فوت کرد وازپیشمون رفت اخریش هم که فوق العاده خوب بود دایی حمیدم عشقم ازدواج کرد
البته اولش مخالف بودم چون
فاطمه جون
یعنی زنداییم با زندایی دیگم رابطه داشتند وفکرمیکرم اون هم مثل اوناست اما خداروشکر مثل اونا نبود اینا اتفاقات مهم سال 92بود ولی اخریش دیروز 29اسفند رخ داد مامانم رفت که با فاطمه جون خداحافظی کنه وبا داییم بره شیرینی بخره که من اومدم کباب لقمه ای سرخ کنم سرخشون کردم ومیخواستم روغن هاروصاف کنم ریختم توپیاله یکدفعه ای پیاله شکست وروغنش ریخت رو دستم وشستم سوخت وپوستش برگشت هیچ کس خونه نبود کلی گریه کردم
خداروشکر داداشم همرام بودبااینکه 13سالشه ولی قشنگ دلداریم
میداد ولی مامانم که اومد کلی دعوام کرد الان هم تاول زده به چه بزرگی خداروشکر 92نفس های اخرش روکشید ورفت الان که دارم مینویسم روز اول فروردین 93فردا قراره بریم دیدن
بی بی ومادرجون
امیدوارم روزای خوبی درانتظارم باشه...
Design by: pinktools.ir |